باز هم واسه بهاره جونم که مشتری دائم حرفامه

دوست داشتن
دوست داشتن از عشق برتر است . عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال . عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز هنگام با آن اوج می یابد .
عشق در غالب دل ها ، در شکل های و رنگهای تقریبا“ مشابهی متجلی می شود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است ، اما دوست داشتن در هر روحی جلوه ای خاص خویش دارد و از روح رنگ می گیرد و چون روح ها “ بر خلاف غریزه ها “  هر کدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعم و عطری ویژه خویش را دارد و از روح رنگ می گیرد می توان گفت : که به شماره هر روحی ، دوست داشتنی هست . عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد ، اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند و بر آشیانه بلندش  روز و روزگار را دستی نیست .
عشق ، در هر رنگی و سطحی ، با زیبایی محسوس ، در نهان یا آشکار رابطه دارد . چنانچه شوپنهاور می گوید :“ شما بیست سال سن بر سن معشوقتان بیفزائید ، آنگاه تاثیر مستقیم آنرا بر روی احساستان مطالعه کنید “.


اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج وجذب زیبایی های روح که زیبایی های محسوس را بگونه ای دیگر می بیند . عشق طوفانی و متلاطم ...

و من تو رو دوست دارم بهاره جان علاوه براینکه عاشقتم..............

برای بهاره جونم

از دوست داشتن

 

امشب از آسمان دیده تو

روی شعرم ستاره می بارد

در سکوت سپید کاغذها

پنجه هایم جرقه می کارد

 

شعر دیوانه تب آلودم

شرمگین از شیار خواهش ها

پیکرش را دوباره می سوزد

عطش جاودان آتش ها

 

آری، آغاز دوست داشتن است

گر چه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

 

از سیاهی چرا حذر کردن

شب پر از قطره های الماس است

آنچه از شب بجای می ماند

عطر سکر آور گل یاس است

 

آه، بگذار گم شوم در تو

کس نیابد ز من نشانه من

روح سوزان آه مرطوبت

بوزد بر تن ترانه من

 

آه، بگذار زین دریچه باز

خفته در پرنیان رؤیاها

با پر روشنی سفر گیرم

بگذرم از حصار دنیاها

 

دانی از زندگی چه می خواهم

من تو باشم، تو، پای تا سر تو

زندگی گر هزارباره بود

بار دیگر تو، بار دیگر تو

 

آنچه در من نهفته دریائیست

کی توان نهفتنم باشد

با تو زین سهمگین توفانی

کاش یارای گفتنم باشد

 

بسکه لبریزم از تو، می خواهم

بدوم در میان صحراها

سر بکوبم به سنگ کوهستان

تن بکوبم به موج دریاها

 

بسکه لبریزم از تو، می خواهم

چون غباری ز خود فرو ریزم

زیر پای تو سر نهم آرام

به سبک سایه تو آویزم

 

آری، آغاز دوست داشتن است

گر چه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

میم مثل مادر



محمود مختاری

   می دونم که ساده ام. اینو تا حالا چند باربهم گفته. ولی چیکار کنم... دوستش دارم، بچه مه. هنوزم که هنوزه براش غذا گرم می کنم و منتظر می شینم تا بیاد. با این که از وقتی این دختره رو نامزد کرده زودتر از ساعت دوازده شب پیداش نمی شه.
   امشب از اول شب دلم عجیب شور می زد. فکر می کردم شاید مال اینه که امشب سال آقاشه و روح اونه که خونه رو سنگین کرده ... گفتم این یه شبو زود می‌آد، پا شدم براش فسنجون گذاشتم... ولی نه اومد نه خبری ازش شد. از صبح حتی زنگ نزده حال موبایلشو که جا گذاشته بپرسه.
   پریا که پشت تلفن گفت:«مامان جون! صمد امشب دیرتر میادش.» یهو دلم لرزید:«چرا؟ ... چرا صمد خودش حرف نمی‌زنه؟» بهونه بی‌مزه این دختره رو که شنیدم:«صمد رفته پشت بوم آنتنو درست کنه.» بیشتر ترسیدم و ... فشارم افتاد... خدا سفید بختت کنه معصومه جون که به من سر می‌زنی. ... آه... چه می‌دونم ! روزگاره دیگه... این پرستارم نمی‌آد این سُرُمو در بیاره. مثل این‌که تموم شده.
تهران


پاییز