میم مثل مادر



محمود مختاری

   می دونم که ساده ام. اینو تا حالا چند باربهم گفته. ولی چیکار کنم... دوستش دارم، بچه مه. هنوزم که هنوزه براش غذا گرم می کنم و منتظر می شینم تا بیاد. با این که از وقتی این دختره رو نامزد کرده زودتر از ساعت دوازده شب پیداش نمی شه.
   امشب از اول شب دلم عجیب شور می زد. فکر می کردم شاید مال اینه که امشب سال آقاشه و روح اونه که خونه رو سنگین کرده ... گفتم این یه شبو زود می‌آد، پا شدم براش فسنجون گذاشتم... ولی نه اومد نه خبری ازش شد. از صبح حتی زنگ نزده حال موبایلشو که جا گذاشته بپرسه.
   پریا که پشت تلفن گفت:«مامان جون! صمد امشب دیرتر میادش.» یهو دلم لرزید:«چرا؟ ... چرا صمد خودش حرف نمی‌زنه؟» بهونه بی‌مزه این دختره رو که شنیدم:«صمد رفته پشت بوم آنتنو درست کنه.» بیشتر ترسیدم و ... فشارم افتاد... خدا سفید بختت کنه معصومه جون که به من سر می‌زنی. ... آه... چه می‌دونم ! روزگاره دیگه... این پرستارم نمی‌آد این سُرُمو در بیاره. مثل این‌که تموم شده.
تهران


پاییز

داستانک های قشنگ !!!خیلی باحاله بهار حتما بخون

آرزوهای بزرگ
ته دل هرکس یه آرزوی بزرگ بود که در عین سادگی هرگز برآورده نشده بود... جارو می‌خواست یک‌بار هم که شده خودشو تمیز کنه... آینه می‌خواست خودشو ببینه... دوربین عکاسی آرزو داشت کسی یک‌بار از اون هم عکس بندازه... لغتنامه می‌خواست معنی خودش رو بفهمه...


 

 
بازگشت
گفت دیگه هرگز بر نمی‌گردم... راه خودش و گرفت و رفت... تا می‌تونست دور شد... غافل از این‌که کره زمین گرد بود...
 
در
هی با کله می‌خورد به دری که خدا اونو بسته بود. گریه می‌کرد، بی‌تابی می‌کرد، دعا می‌کرد... اما انگار هیچ فایده‌ای نداشت... فکر می‌کرد خدا صدای اونو نمی‌شنوه... ناگهان چشمش به در دیگری افتاد که خداوند از روی رحمتش گشوده بود... سال‌ها بعد حکمت اون در بسته رو هم فهمید...
 
 
اتاقک زیر شیروانی
زیرزمین از اول بهش حسودی می‌کرد چون اون خیلی بالاتر بود و حتماً خوشبخت‌تر...غافل از این‌که اتاقک زیر شیروانی هم در واقع زیرزمینی بیش نبود...


 

تقدیر
در زندگیش بی‌نهایت زحمت کشیده بود و بی‌نهایت هم پیشرفت کرده بود... اما هنوز ناراضی بود... حق هم داشت... تقدیر، سرنوشت او را از منفی بی‌نهایت کلید زده بود...


 

آفتابگردان
آفتابگردان هرگز راز این معما را نفهمید... که چرا رسوایی این عشق بر گردن او افتاد... مگر این آفتاب نبود که هر روز شرق تا غرب آسمان را می‌پیمود تا نور را به او هدیه بدهد...


 

گرما
لیوان آبِ یخ از گرما عرق کرده بود و تشنة یک جرعه آب بود...


 

پاک‌کن
مدادپاک‌کن تمام شده بود... نمی‌دانست باید خوش‌حال باشد یا ناراحت... خوشحال از پاک کردن اون‌همه اشتباه یا ناراحت از زیاد بودن آن‌ها...


 

مداد رنگی
قهوه‌ای پررنگ، قهوه‌ای کم‌رنگ، سرمه‌ای، آبی، سبز پررنگ و سبز کم‌رنگ، ارغوانی، قرمز، نارنجی و زرد همه میانجیگری کردند تا مداد سیاه و سفید از بی‌عدالتی غصه نخورند...