می دونم که ساده ام. اینو تا حالا چند باربهم گفته. ولی چیکار کنم... دوستش دارم، بچه مه. هنوزم که هنوزه براش غذا گرم می کنم و منتظر می شینم تا بیاد. با این که از وقتی این دختره رو نامزد کرده زودتر از ساعت دوازده شب پیداش نمی شه. پاییز
امشب از اول شب دلم عجیب شور می زد. فکر می کردم شاید مال اینه که امشب سال آقاشه و روح اونه که خونه رو سنگین کرده ... گفتم این یه شبو زود میآد، پا شدم براش فسنجون گذاشتم... ولی نه اومد نه خبری ازش شد. از صبح حتی زنگ نزده حال موبایلشو که جا گذاشته بپرسه.
پریا که پشت تلفن گفت:«مامان جون! صمد امشب دیرتر میادش.» یهو دلم لرزید:«چرا؟ ... چرا صمد خودش حرف نمیزنه؟» بهونه بیمزه این دختره رو که شنیدم:«صمد رفته پشت بوم آنتنو درست کنه.» بیشتر ترسیدم و ... فشارم افتاد... خدا سفید بختت کنه معصومه جون که به من سر میزنی. ... آه... چه میدونم ! روزگاره دیگه... این پرستارم نمیآد این سُرُمو در بیاره. مثل اینکه تموم شده.
تهران
سلام
جالب بود
یکی رو میشناختم که رمانبلاگ داشت و داستان کوتاه میزاشت
به من یه سر بزن با یه قالب جدید واسه بلاگ اسکای
سلام مجتبی عزیزم ... چرا مطلب جدید ننوشتی ؟ مگه نمیدونی من مشتری هر روز نوشته های تو ام ؟ ...بنویس عزیزم .. من حرف های قشنگت رو با تمام وجودم میخونم ...
سلام بهترینم خیلی مخلصیم چشم ...فقط به خاطر تو.......